این مقاله را باز نکنید

\ واقعا؟ پس به هر حال میخوای باز کنی؟

\ من واقعاً می خواستم شما از این یکی بگذرید. مشغول سفر بودم و چیزی برای نوشتن نداشتم.

\ از یک پرواز 18 ساعته برگشتم و مدام به این فکر می کردم که چه بنویسم، اما نتوانستم.

\ بنابراین فکر کردم که یک لطفی بخواهم و از شما بگذرید. با این حال ما اینجا هستیم..

پس از این بابت متشکرم. الان باید چیکار کنم؟

\ اجازه بدین فکر کنم. اوه- میدونی چیه؟ من یک داستان سریع برای گفتن دارم.

\ من در جزیره ای کوچک و (بسیار) دورافتاده در پلینزی فرانسه به نام نوکو هیوا به ملاقات برادرم می رفتم.

\ در واقع آنقدر کوچک است که حتی روی نقشه هم ظاهر نمی شود مگر اینکه شما آنقدر بزرگنمایی کنید.

\ باور نمی کنی؟

\

نکته اینجاست که فرودگاه کوچکی است و باید خودتان پیاده تا ترمینال بروید.

\ آنها مخروط هایی دارند که به شما می گویند کجا باید راه بروید، اما مهمتر از همه، جایی که نمی خواهند شما از کنار آن بگذرید.

\ در مسیر ورود، از سفر طولانی به آنجا خسته شده بودم. من فقط خط را دنبال کردم.

\ در راه خروج، کمی بیشتر شبیه خودم بودم. من دوباره این مخروط ها را دیدم.

\ و مرا دیدند.

\

آنها مانند سربازان به صف شده بودند و با افتخار نارنجی روشن پوشیده بودند. احتمالاً برای خودنمایی و همچنین ایجاد کنتراست با آسفالت.

\ به نظر می رسید مخروط ها با چالشی به من خیره شده بودند.

\ من تقریباً مطمئن هستم که آنها زمزمه می کردند: «برو، جلوتر برو. جرات داریم…

سئو PBN | خبر های جدید سئو و هک و سرور