آمریکای عزیز، من از تو جدا می شوم

تو نیستی منم.

– یا شاید کمی از هر دو باشد.

در سال 2011، من پر از امید، با وعده درخشان رویای آمریکایی، وارد شدم.

همانطور که اینجا در یک کافی شاپ کلمبیایی نشسته ام، به یک دهه رویاها، چالش ها و مکاشفه هایی فکر می کنم که مرا به این لحظه خداحافظی رسانده است.

داستان ما خیلی قبل از سال 2011 شروع شد. یادت میاد؟

در سال 1993 بود که برای اولین بار به شما چشم دوختم. روزی که پدرم خانواده ما را به عنوان یک مهاجر برای چند سال به پوکیپسی، نیویورک آورد.

من به زبان شما صحبت نمی کردم، اما در هفته دوم خود را در کلاس درس شما دیدم.

هر روز صبح، تماشا کردم که همکلاسی هایم روز را با ستایش تو شروع می کنند، دستشان بر قلبشان. اگرچه هنوز نمی توانستم کلمات را بفهمم، اما احساس کردم یک ارتباط وجود دارد.

با افزایش دایره لغات من، با دوران کودکی شما آشنا شدم. من یاد گرفتم که چگونه تاریخ شما توسط افرادی نوشته شده است که به دنبال آسایش سواحل شما برای شروعی جدید بودند.

آن سه سال غوطه ور شدن در فرهنگ شما چیزی در من باقی گذاشت – آرزویی که مرا برای 15 سال آینده سوق داد.

ایده امید، میهن پرستی و سرمایه داری بر اساس شایستگی. که با سخت کوشی هر چیزی ممکن شد.

این چیزها در فرانسه پیدا نشدند و من در سال 2011 به دیدن شما برگشتم تا رویای خود را با شما دنبال کنم.

من سخت کار کردم. دنبال رویا رفتم من دنبال کردم…